درها را باید بگشایم...

ساخت وبلاگ

بالاخره درا رو گشودم و سعی کردم روحمو گسترش بدم. دوباره بشم همون آدم قبلی که خوبی رو برای همه میخواست...

امروز یکی از بچه ها رو دیدم و اجازه دادم بیاد باهام حرف بزنه.

گفت مدتها بود دنبالم میگشت تا ازم بپرسه چرا نیستم. چی کار میکنم؟ دنبال چیم.

بهش گفتم من خسته از دانشگام. توی رتبه یک دنبال چی هستی...؟

گفت آرامش درونی خودم. و مدتها درباره ارامش,اجتماع,درون صحبت کردیم.

گفتم اقای فلانی برای چی اومدی این سوالا رو ازم پرسیدی؟

گفت چون این اخرا قیافه ات نشون میداد. میخواستم خودت بگی چرا خسته شدی.

گفتم من خیلی باشما واحد نداشتم. تو اون کلاسا هم خیلی حرف نزدم . از کجا فهمیدی چی بودم و چی میخواستم؟

گفت گاهی حرف نزدن بیشتز از حرف زدن معرف آدماست. فعالیتات نشون میداد کی هستی.

گفتم چه فرقی به حال شما میکرد. به درک. یکی کمتر. چه اهمیتی داشت چی سرم اومد

گفت تو فرق میکردی. تو با علاقه اومده بودی.

گفت زمانو از دست نده. چقدر میخوای فکر کنی. عمرت داره میره.

گفتم من راضی ام.

درباره انتخاب حرف زدیم. انتخابهای مهم زندگی . و تاثیرشون. دربازه میزان اثر شرایط.انتخاب ادما...

بهش گفتم حرفات با استاد فلانی مشترکه. اون سه سال خواست این حرفا رو بکنه تو مغزم . اما من سربه راهش نشدم . تلاش بیخود نکن

تمام چهل دقیقه ای که حرف زدیم و روبروش بودم,سعی کردم به چیزای بد فکر نکنم. که اون یه مَرده و معلوم نیست پس هر حرفی که میزنیم ممکنه چه حالتایی بهش دست بده. که قبلا دوست نزدیک منو میخواست و شاید من پله باشم برای رسیدن دوباره به اون. دلم خواست همه ی محافظه کاریامو رها کنم و مثبت فکر کنم. که دوستانه کنارم نشست و خواست کمکم کنه. که چرا افول کردم,خاموش شدم و رفتم . مثل قدیمای خودم,شاید دلش به حال ادمای دورو برش میسوزه و نمیخواد بد کسی رو ببینه. میدونی,انقد بد دیدم از ادما که از سادگی خودم حالم بهم خورد و سعی کردم بدترین حالت ممکن هرچیزی رو تصور کنم و با خوب بودنش شاد بشم! مخصوصا وقتی پای جنس مخالف میاد وسط.

گاهی ازینکه دیگران از دور منو بهتر از نزدیکای خودم میشناسن,خوشحال میشم.

در هر حال, نیلو بهم گفت ببخشم تا خودم رها بشم. 

منم اون ادما رو دارم سعی میکنم ببخشم تا دوباره منِ خوبِ خودمو پیدا کنم....

دلم برای خدا تنگ شد امروز. دوباره قرآنو باز کردم و دوباره همون آیه های فروخوردن خشم...که ببخشم به خاطر خدا. کارم بینتیجه نمیمونه.

منم همه چی رو سپردم به خودش. من میخوام خوب زندگی پیشم باشه نه کینه و خصم آدما. دوست داشته باشم آدما رو حتی با بدی شون. مثل خود خدا

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 200 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 4:33