بیا منو ببین

ساخت وبلاگ

از آخرین جلسه ای که با روانکاو صحبت کردم، ۶ ماه میگذره و این مدت تغییرات زیادی داشتم
- شغلمو عوض کردم و بالاخره از اونجا اومدم بیرون بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشم. به خودم و ارتقای خودم فکر کردم چون من مهمترم تا کاری که سر و ته نداره.
- شغل درامدزایی انتخاب کردم که فیلدش کاملا متفاوت بود و بابا دوستش نداشت، مقاومت کردم. پای سختیاش تنهایی ایستادم و بشدت رشد کردم که از نظر مالی گند و گه های قبل رو شست و برد و هم تجاربی بدست آوردم که هیچ کس دیگه نمیتونست بهم یاد بده و تو این نقطه بشینم.
- الان منم که سوار مامان و بابام. منم که انتخاب میکنم و اونان که مجبورن بپذیرن. چیزی که اون گفته بود اتفاق میفته اگه من انجامش بدم
- تو دعوای با وحشی بازیای برادر کوتاه نیمدم. رفتم کلانتری.شکایت کردم و دنبال حقوق تضییع شده ام.
چون زن لزوما به معنی گذشت نیست!
- بجای فعالیتای اجتماعی کسشر بی فایده، روی خودم سرمایه گذاری کردم! دارم خودمو بازسازی میکنم. نسبت به جسم و روحم خوداگاهی و فوکوس پیدا میکنم.دوره خریدم و "هرروز" تمرین انجام میدم و برای آرامش روانم زمان میذارم.
- و بزرگترین اتفاق زندگی، محل زندگیمو تغییر دادم! جایی زندگی میکنم که دوسش دارم. کاری انجام میدم که آرزوشو داشتم. اتاقی دارم که هیچ وقت برام فراهم نکرده بودن و دارم زخماییو ترمیم میکنم که انتظار داشتم اونا توجه کنن ولی حتی متوجه اش نمیشدن! پس والد درونمو قوی کردم و خودم به داد خودم رسیدم.
چقدر مورد آخر سخت بود و پلکانی مرحله به مرحله این سالها براش تلاش کردم تا اینجا ایستادم.
جدا شدن از بُعد عاطفی، اتکا به خود و اطمینان به درستی انتخابهام حتی بهتر از بابا، ایجاد پشتوانه مالی حداقلی، کنار زدن کمک های تخمی و اشتباه بقیه با حفظ احترام و وجنات ظاهری، چیزایی بودن که ذره ذره یاد گرفتم و اقدام شد.
اگه روانکاو الان منو ببینه، از این حجم تغییر، شگفت زده میشه.
موتور محرکم چی بود؟
انزجار از همه!
رسیدن به بن بست و ملال از انتظار بیهوده برای رسیدن کمک
دسدن وضعیت خاله و همه فشارای روحی اون زمان که اگه نبود و مغزم دیوونه نمیشد و حالت عادی داشتم،هیچ وقت موفقیت امروزو نمیدیدم.

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 18 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 9:33