اعتبار

ساخت وبلاگ

امشب مترو خلوت بود، چون جمعه س و آخر شب

وقتی وارد بخش خانوما شدم، یه پسرجوونی رو دیدم که رو دست و پوست سرش، خط چاقو زیاد دیده میشد،سرش تراشیده بود و رنگ پوستش آفتاب خورده بود.یه گوشه وایساده بود و سرش پایین بود.یه تیشرت معمولی و شلوار لی داغونی پوشیده بود.

اول جایی وایسادم که نزدیکش بود. اما ترسیدم.رفتارش غیر قابل پیشبینی بود. این هیبت و این سکوت و گوشه گیری تو واگن خانمها؟! ترسیدم دفعه ای و ناگهانی حمله کنه.کشیدم کنار . جا باز شد و تونستم بشینم.

حالا خوب میتونستم نگاهش کنم و دور باشم....

در واگن که باز شد، صدای اذان ایستگاه پیچید توی قطار؛ زیر لب یه چیزی گفت ، دستشو بوسید، زد به پیشونیش و سرشو آورد بالا.

ترس و خجالت تو چهره ش موج میزد. معلوم بود این پا و اون پا میکنه برای کاری یا گفتن حرفی.

مثل همون روزا که میخوام برای مصاحبه کار برم پیش کسی که تو موضع بالاتر از من قرار داره و باید جوری حرف بزنم که مجابش کنم.که تواناییامو ثابت کنم.اما میدونم تو موضع قضاوتم و از این موقعیت حالم بهم میخوره.

بالاخره زبون باز کرد و با صدای نخراشیده ای گفت من گدا نیستم. تازه از زندان آزاد شدم.

به خاطر اعتیاد 8 ماه زندان بودم و حالا ترک کردم.شاید باور نکنین اما میخوام کار کنم.

سرمایه میخوام که بیام تو مترو دست فروشی کنم اما هیچی ندارم...شاید باور نکنین...

وقتی دستخالی داشت میرفت، یه نگاهی کرد و گفت: بازم هیچ کس باورم نکرد...

نمیخوام تراژدی بنویسم اما فکر کنین یه درصد این داستان واقعی باشه و توی اون لحظه چه شکستی رو متحمل شده این آدم...

از اول خانواده ای داشته باشی که نشنیده باشنت و تو راهی باشی که ندونی چرا

بخوای پاک شی و درست باشی و دستگیره ای برای بلند شدن نداشته باشی

حتی کسی نباشه که بخواد تو رو "باور" کنه.حتی برای چند جمله...

چه توان بالایی میخواد برای جلوگیری از خودکشی به مولا

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 149 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 20:41