افسردگی عمیق

ساخت وبلاگ

طبق صحبتای روانکاوی که دارم پیشش میرم، فهمیدیم مادرم یه دوره هایی افسردگی های عمیقی تو زندگیش تجربه کرده که درمان نشده. یه جاهایی بخاطر شغل و ویژگی های روحی پدرم، مجبور شده با یه چیزایی بسازه که از اونا آسیب دیده. یه بخشایی از نیازاش تامین نشده و هنوز توشون گیر کرده ولی نمیخواد بپذیره. و تا وقتی خودش نخواد ، تو این چرخه معیوب همیشه گیر میکنه. این دقیقا همون نقطه هاییه که ما هم ازش آسیب دیدیم چون حال مادرم تو خونه خوب بود.

چون حالش خوب نبود، با ما حرف نمیزد

چون حالش خوب نبود،غذا درست نمیکرد

چون حالش خوب نبود، سگ ترین آدم دنیا میشد

آدما همیشه فکر میکنن کسایی که از هم جدا نشدن، خیلی زندگی خوبی داشتن که به پای هم پیر شدن. نه! پیر شدن به پای هم ، هزینه داره. هزینه هایی که هیچ کس نمیبینه و نمیفهمه. مادرم تو اون شرایط ادامه داد شاید چون حس میکرد یه زنه و باید بسازه. چون پناهی نداره. چون طلاق خوب نیست. چون بچه داره و طلاق برای بچه خوب نیست. ولی حواسش نبود با بودن و ادامه دادنش، با تغییر ندادن شرایطی که توش گیر کرده بود، هم به خودش آسیب زد هم ما.

روانکاو گفت احتمالا مادرم کسی رو دوست داشته در جوانی که باهاش ازدواج نکرده و هنوز تو دلش گیر کرده...!
در حالیکه همه فکر میکنن ازدواج ننه بابای من خیلی مدرن و عاشقانه تو دانشگاه شکل گرفته.

آدم کرک و پر اش میریزه از حقایقی که کتمان بوده و میزنه بالا و کشف میشه.

چقققققد مقوله پیچیده و عجیبیه ازدواج.

هرچی بیشتر میگذره، بیشتر ازش میترسم و کناره میگیرم.

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 59 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 18:03