عطش

ساخت وبلاگ

علاقه؟

اینجوری بود که روزا فکر کردن بهش برام مکفی بود

دیگه با کسی بیرون نمیرفتم

دیگه به مسافرت فکر نمیکردم

دیگه کار کردن برام ارزش نبود که تمام وجودم توش خلاصه بشه

نه که همه چی کنسل باشه

همه چی بود

ولی دیگه مزه نداشت

مزه ی همه چی ، اون بود....

منتظر میشدم شب بشه تا بشینیم به گپ

اون منتظر، من منتظر

اونقد حرف میزدیم که خواب ببرش

بعد من از حرارت علاقه، تا خود صبح به خیالش فکر میکردم

به بودن کنارش

به ساختن آینده

حرف میزدیم و مرحله به مرحله بیشتر با هم آشنا میشدیم.

درجه این حرارت یه جوری بود که انگار تو یه برهوت گرم، پابرهنه دارم میدوام

تا به دریا برسم

اینجوری عطش داشتم

اینجوری دوسش داشتم

یه حس بی انتهای گرم

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 24 اسفند 1401 ساعت: 16:55