اورژانس

ساخت وبلاگ

دیروز بعد افطار دردم بیشتر شد و بعد یک ساعت دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم‌. اعلام کردم بریم بیمارستان.

بابا و مامان به تلاطم افتادن و رفتیم‌‌ اورژانس‌.

خوابیدم و اکسیژن وصل کردن بهم و شروع کردن به رگ گرفتن‌

دهن پرستارا رو سرویس کردم. گویا بد رگ شده بودم و جمعی بدنبال خونم بودند.

البته دهن من بیشتر سرویس شد‌ و دردش از قلب رسما بیشتر بود‌.

تو گرفتن خون آخر که دست و پا میزدم، یاد خوابم افتادم که قرار شد مستقل بشم و بواسطه استقلال شیرینی دادم و بابا رو راضی کردم اما تو بیداری گفت راضی نیست.

واقعا به مرگم فکر کردم و همه اینا باعث شد از شدت درد اشکم جاری بشه.

البته دلم میخواست عر بزنم‌ از همه دردهایی که تو سینه ام بودن و همه فشارهایی که باعث شدن امشب تو بیمارستان باشم اما بابا همه این صحنه ها رو میدید و‌بخاطر اونم که شده، باز بغضمو خوردم‌.

مرخص شدیم بعد دو ساعت و بابا «یه تومن» برا اورژانس پیاده شد...!

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 21:36