پِرِس شده

ساخت وبلاگ
 هرچقدر این رفت و آمد خواستگارا بیشتر میشه ؛ گرچه عذاب آوره ولی این خوبی رو داره که باعث خودشناسی و حتی مردم شناسی میشه.
هم به لابه های وجودی خودت اشراف پیدا میکنی هم با رفتار و زندگی و فرهنگ دیگران آشنا میشی
بعضیا ورودشون بابرکته. با خودشون صلح میارن. بعضیا اونقد شر و مزخرف اند که لحظه شماری میکنی این یکی- دو ساعت زودتر تموم بشه.
صحبت با یکی از این موارد آخری ، انگار بهم جرات زندگی داد. انگار یه دروازه جدید به روم باز کردن و میگن زندگی اونقدام که تو خانواده شما سخته، تنگ نیست. خیلیا به روشهای دیگه زندگی میکنن و حالشون خوبه.

 بعضی مواقع مامان و بابا تو خواستگاری حرفایی میزنن که میخوام آب بشم. خجالت میکشم ازشون و دوست دارم داد بزنم من مثل اینا نیستم. ولی نمیشه.
بابا با تبختر و غرور و نگاه از بالاش ، میخواد پسره رو لِه کنه و چن ساله سر این مساله بحث داریم که این روش درست نیست.
مامانم با تمام کمکا و محبتا ، گاهی با تیکه هاش چیزی میگه که اونا رو میسوزونه یا گاهی زیادی خودمونی میشه که واقعا خجالت میکشم این چه حرفیه میزنه.
و متاسفانه اینجا همون جاییه که من باید به طور کامل خفه خون بگیرم و نگاه کنم چون دخالتم نشانه بی تربیتی و اهانت به بزرگتر محسوب میشه.
نتیجه؟ فرارخواستگار و شرمندگی من...
هربار به خودم میگم غلط بکنم دیگه با کسی تو خونه قرار بذارم و اینا رو از اول دخیل کنم اما بعد دوباره ترجیح میدم زیر سایه شون با مرد دیگه آشنا بشم و زندگیمو بسازم. باز میگم هرچی باشن، حضورشون عزت و پشتگرمیه.
اما گاهیم میگم این چه بزرگتریه که مسائل ساده و ابتدایی رو از قصد نمیخواد بفهمه و رو اشتباهاتش پافشاری میکنه؟
این وسط له میشم.بغض میکنم و فقط سرم رو به آسمون بلند میشه.
آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 175 تاريخ : شنبه 19 مرداد 1398 ساعت: 21:07