امید به زندگی

ساخت وبلاگ

میزان امید به زندگی پدربزرگ و مادربزرگم تو 80 سالگی اونقد بالاست که هر چند وقت یه بار میان تهران،همه جاشونو چکاپ میکنن و دوباره برمیگردن نهار، جوجه شونو میزنن...

اگر دردی داشته باشن،سریع درمان میکنن

پدربزرگم سرطان داشت و درمان کرد. هرروز ورزش میکنه. سر زمان مشخص ریش هاشو اصلاح میکنه.

مادربزرگم چندین ساله قند و آسم و روماتیسم رو یه جا باهم داره. الان دیگه نمیتونه بشینه. اما چنان قشنگ بلده تو همون جا،زندگی رو بچرخونه که احدی نمیتونه. صبح به صبح،سر ساعت مشخص،به تمام بچه هاش زنگ میزنه،خبرا رو میگیره، مخابره میکنه و عصر ،با خاله ام تحلیل شون میکنه.

سر هر مناسبتی بچه هاشو سعی میکنه دور خودش جمع کنه و رضایت از زندگی شو به حد نهایت برسونه.

این کارا رو نمیکنه که مثلا غصه یادش بره ها، واقعا از زندگی راضیه.

جفت شون بدبختی کم نکشیدن ولی برام عجیبه انقد محکم زندگی رو چسبیدن.

درحالیکه من منتظر نسیم ام که بیاد و از جا منو بِکَنه تا از این فلاکت زندگی نجاتم بده.

امید به زندگی من و مادربزرگم زمین تا آسمون فرق داره. وقتی میگم دلم نمیخواد زنده بمونم و مرگ برام شیرین تره، با اخم نگاه میکنه و فک میکنه کفر میگم.

مادربزرگم جنگ جهانی دومو دید، انقلاب و جنگ و تحریما رو پشت سر گذاشت و همه اینا در برابر ادامه زندگی،به چپش نیست...

اونروز دیدم برای راه رفتن ،قشنگ دولا شده بود و عصا لازم بود. داشتم فکر میکردم اگر من به این مرحله میرسیدم،هزاربار آرزوی مرگ میکردم ولی برای اون بخشی از زندگیه، مث دوییدن.

نسل اونا برای بقا میجنگه و زندگی رو ارزشمند میدونه؛  کاری که من و امثال من بلد نیستیم...

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 171 تاريخ : يکشنبه 2 تير 1398 ساعت: 0:02