شیرینی دیدار

ساخت وبلاگ

چیزی که بهمن ماه اتفاق افتاد اما پیش نویس شد و قرعه به امروز افتاد تا پست بشه:

بعد اینکه جواب سوالمو داد و مکالمه مون باید تموم میشد پرسید: خودت خوبی؟!

نبودم. نه حال داشتم توضیح بدم نه اونقد خوب بودم که نادید بگیرم و بگم خوبم.

گفتم حس هیچ کاری رو ندارم و حتی نتونستم یه صفحه رو خلاصه کنم.

گفت کاری ازم برمیاد؟!

درواقع جواب منفی بود. اما کاری ازون برمیومد که کمتر کسی میتونه. میتونست حال منو خوب کنه تا دوباره برگردم به زندگی. به شدت دلم میخواست ببینمش دل دل کردم برای گفتنش. بالاخره گفتم و قرارمونو گذاشتیم

طبق تجربه,فک میکردم هرکی ازدواج کرده باید بره که بره؛

یعنی با نهایت ارزوی خوشبختی دست ازش شستم و تو ذهنم برای روابط قبلمون فاتحه خوندم و به خدا سپردمش.

بالاخره جدایی مرحله ای از زندگی آدمه.باید بپذیریش

ولی باید بگم تو تمام نمونه های اطرافم,استثنا است.

بعد رفتنش,تموم نشد...

اونروز نشستیم ,دوتایی,روبروی هم,دور میزی که با نهایت سلیقه برای من,فقط "من" چیده شده بود.

بین تمام آدمها و موقعیتهای اشتراکی اینروزا, اختصاصی منو انتخاب کرد و برام وقت گذاشت

بعد از مدتها احساس امنیت کردم از خنده هام؛ که ادم دروغگوی هدفمندی پشت این نقاب روبروم ننشسته...همون آشنای قدیمی منه...

ایندفعه بی پرده تر و راحتتر حرف زدیم

راستش مدتی بود حریمی داشتم. هرچیزی نمیگفتم. شاید ترس از ناراحتی. نمیدونم

اینبار بیشتر دوسش داشتم؛ چون بعد از سفر قهرمانی اش, خصم وجودشو شکست داده بود و از بین تمام بدی های دور و برش,خودشو پیدا کرد و نجات داد.

+  هیچ ددر دودور و کافه و کوه و دریایی برای قرار,مثل خونه نمیشه.

بنظرم خونه امن ترین پناهگاه ادمه و هرکسی لیاقت حضورشو نداره.

خونه ها حس دارن. میشه حس شونو بو کشید.لمس کرد ....

شیرینیش هنوزم زیر زبونمه.

اگه برام نون و پنیر و چایی هم میذاشت,به همین خوشمزگی بود که این خان گسترده...

چون اونطرف میز"خودش" نشسته بود

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 20:19