فرصت

ساخت وبلاگ

قرار بود یه روزه بریم و برگردیم.منم یه دست لباس برداشتم و یاعلی سمت شمال.

فک میکردم نباید بمونیم,جا نیست و زشته سربار باشیم. تسلیت میگیم و برمیگردیم. ولی بعد اینکه کم کم خالی شدن , دیدیم از فامیلای عمه هیچکی نیست و اون همینجوری احساس تنهایی میکرد,این شد که موندگار شدیم...

اوایل واقعا دلتنگ بودیم و غصه دار. اما بعدش به مرور همه چی عادی شد.

سر فوت عمو,خیلی چیزا رو ریختم تو خودم. نه که سنگین باشه ها,من تا اون موقع مرگ رو از نزدیک لمس نکرده بودم. برای همین هضمش سه سال طول کشید. بعد فوت عمو میترسیدم به خانواده شون نزدیک شم. میگفتم غمی که اونا دارن کسی درک نمیکنه. یکسال طول کشید بهشون نزدیک شم و جرئت کنم شب خونه شون بخوابم. وقتی خوابیدم,اروم اروم اروم شدم. چون فهمیدم وضعیت به اون سنگینی که فک میکنم نیست. من بزرگش کردم. 

حالا سر عمه نخواستم این اتفاق بیفته. علی الخصوص که ارتباط عاطفی ما چندبرابر بیشتر از فامیلای دیگه س. نذاشتم غده بشه و طی زمان هضمش کنم. راحت و علنی گریه کردم و رفتم تو دل ماجرا. شب دوم رفتم تو اتاقش خوابیدم و شرایطشو از نزدیک لمس کردم. کنارش بودم. من اروم شدم. اتفاقا از روز سوم زندگی عادی سرگرفته شد. ما هم غم از دلمون پر کشید. دوباره زندگی سرجاش رفت...

اگه تو بخوای,خدا غمو تو جریان زندگی میشوره و جایگزینشو میاره...

بخدا زندگی و اتفاقات تلخ و دردناکش اونقدر خوفناک نیست که ما ازش میترسیم. زندگی مث رود خوب و بدو باهم میشوره میبره...

تو این چن روز و ارتباطاتش,یه عالم تجربه جدید از زندگی یاد گرفتم

عمری باشه و وقتی, مینویسم

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 173 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 12:18