باتلاق 2

ساخت وبلاگ

6- یه فضایی داره انگار همه هستن اما نیستن! خب هرروز عکس همو میبینیم، پیامای تکراری و جوک و مطالب مفید و کپی شده میفرستیم. همینکه اسم طرفو میبینیم و براش میفرستیم، یعنی به یادشیم. اما واقعا، این پیاما و جوکا ، چقد بدرد ما میخورن؟ چقد حجم تنهایی مارو کم میکنن؟ دیگه حال و احوال کردن معنی نداره. چون وقتی میبینیم طرف آنلاینه یعنی زنده س. و وقتی پیام میفرسته، یعنی حالش خوبه. و همین برای بیخبر نبودن کفایت میکرد..دیگه خبری نبود از" سلام...حالت چطوره....چه خبر؟...حال دلت خوبه؟....زندگی به کام هست؟.... "

هیچ کدوم ازون جوکا، جای اینا رو نمیگرفت. اما حالا نه کسی از من خبر داره و نه کسی از من. وقتی به کسی پیام میدم، یعنی واقعا دلم براش پر کشیده و وقتی اون بهم پیام میده، میدونم واقعا کارم داره یا دلش تنگ شده.

یه حس چیپ بودن داره تلگرام. همه هستن. همه وسطن. اما وقتی دور باشی، جایگاهها بیشتر خودشو نشون میده.

7- حالا که سه سال گذشته و وضع برای من و هم سنای من کمی متعادل تر شده. اما قبلا

عین جو گیرا ، ازینکه میشد آهنگ و فیلم بفرستی، کارتحافظه رو خالی میکردیم تو فضای مجازی!! یه پدیده جالب و ذوق مرگانه!!!!

حالا چون مفته، باید خودمونو خفه میکردیم!!

الان که فک میکنم میبینم تو گروه بچه های دانشگاه چه چیزایی میفرستادیم!! شرمم میاد!! شرم از بی ربطی اش. نه فضاحت و قبیحی. خب من چه صنمی با سال پایینیام دارم که همچین چیزایی رو براشون بفرستم که با دوستای نزدیکم میبینم؟

شایدم میخواستم ارتباطاتمو بیشتر کنم. اما حالا که فک میکنم دلیلی برای قوی کردن ارتباطم با همه نمیبینم. دوست، کمتر از انگشتای دست باید باشه. بقیه مث عابرای خیابونن. عبور میکنن و میرن و تو نباید عین خیالت باشه...

8 - چک کردن بیش از حد ، مدیریت زندگی رو ازم گرفته بود. جدای از اون حالت گوش بزنگی که الان کی چی فرستاده، حالتی پیدا کرده بودم که نمیتونستم به تنهاییم برگردم. حتی تو خونه انگار برای خودم نبودم. انگار دوباره وسط جمع بودم. خلوتی برای خودم نداشتم.

حالا اگه موفقیت های جمعی بدست میاوردیم تو این فعالیتهای اجتماعی، حرفی نبود!! اما اخه هیچ فایده ای نداشت!!! همه چی اشتراکی بود اما سلیقه شخصی ما مطرح نبود. "من" میون این همه شلوغی گم شده بود. داد میزد همه میشنیدن اما کسی گوش نمیداد. شایدم نمیفهمیدن. نمیدونم. ولی مرزی بین من و دیگران نبود و رضایتی هم تو این بی مرزی نبود. باید میکشیدم کنار. باید خودمو نجات میدادم و خودم، به خودم گوش میدادم...

9- حس الکن بودن: یادم رفته بود چطوری با خودم ، از دلم ، برای خودم حرف بزنم. همه اش دیگران.

تف به دیگران. چه فایده ای واسه من داشتن دیگران؟ هیچی. همه اش درگیری و دغدغه که چجوری حرف بزنم و پست بذارم که دیگران بهتر منظورمو بفهمن و مناسب تر باشه که معمولا هم این اتفاق نمی افتاد. یادم رفته بود کمی برای دل خودم بنوازم. سلیقه من چیه نه جمع...

10- بی زمانی: دیگه خواب و خوراک نداشتم! مهمونی سرم تو گوشی. قبل خواب با گوشی. کله صبح گوشی. سر غذا گوشی. نصف شب گوشی. پس کجاست حریم خصوصی؟!

باید کاری میکردم. باید خودمو نجات میدادم. اما چطوری؟ یه ساعت بدون گوشی من زنده نبودم....

ادامه داره
آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت: 22:16