7-8 سال پیش یه وبلاگ دنبال میکردم از یه خانواده ایرانی که مهاجرت کرده بودن کانادا.
میگفت اینجا اینجوریه که صاحب مزرعه و باغها ، از مردم عادی استفاده میکنن برای چیدن محصولاتشون
اجازه میدن هرچقدر که میخوای، تو مزرعه بخوری. هرررررچقدر که میخوای ولی اجازه نداری چیزی بیرون ببری
میگفت میرن تو مزرعه بلوبری و همینجوری که میچینن ، میخورن!
اصن گوشه ذهنم بدجور نشسته بود این عمل! همیشه دوس داشتم تجربه کنم. که مث کارگر بهم نگاه نکنن، هرچقدر میخوام کار کنم ، در عین حال با لذت هرچقدر میخوام بخورم!
عمو جان ما، یه باغ داره اطراف تهران.اصلا وقت رفتن و رسیدگی ندارن. چی بشه سر بزنن. به ما هم میگن بیایین بریم، اما هیچ کس نمیره...
میگه بابا ، میوه ها رسیده، بیایین بچینین، هررررچقدر میخوایین ببرین، کسی انگار نمیشنوه :l
تا اینکه جمعه ،با شیش-هفت بار تماس و کتک، ما رو برداشتن بردن
بعدازظهر بعد از نهار و چایی، راهی باغ شدیم...
دخترعمه ام جواب خوبی داد! گفت ما چیزی شدیم که پدر و مادرمون میخواستن....
و تا آخر هم دست به درخت نزدن...
اما ما تا دلتون بخواد چیدیم و خوردیم و لذت بردیم
حتی بساط چایی هم که برپا کردن، من و برادرم نرفتیم.
هی صدا میزدن فاطی بیا چایی، فاطی...
تا اینکه سینی رو برداشتن و صدای بزن و برقص اومد و که دیدن من از ته باغ بدو دارم سمتشون میام !!!
فهمیدن وقتی خودمو گم و گور کردم، چطور پیدام کنن!!
تا جاییکه میشد، خوردم! نذاشتم لذت چیدن و خوردنو لحظه ای، از دست بدم...!
واقعا احساس کردم عمرم تباه شده با زندگی شهری
وقتی مزه چیدن میوه و خوشبختی هاشو مزه نکرده باشم...
احساس یکنم استریل و دست نخورده بزرگ شدم...
چقدر ما فامیل، به هم نزدیک شدیم و خندیدیم و چرت و پرت گفتیم:)))
واقعا تو خونه هامون چه غلطی میکنیم که واجب تر از دورهمی های فامیلیه؟؟
آخ...
میدونم زندگیمو چطور بسازم...
برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 213