موسسه فرهنگی

ساخت وبلاگ

کار اولم، تو یه موسسه فرهنگی بود که استادمون معرفی کرده بود.

جوری که من فهمیدم،سرشار از فعالیتهای فرهنگی هدفمند بودند.

محیط کاملا زنانه، منم میشدم گرداننده دفتر. روابط عمومی و کار با کامپیوتر و کفش آهنی برای پیگیری و آشنایی با ادبیات و نشر و...

که همه اش با معیارای من صدق میکرد.

قرار شد مدتی آزمایشی کار کنم و ماه اول، بی حقوق باشه.

ترم هشت بودم و فقط دو روز دانشگاه میرفتم.

از روز دوم فهمیدم من توی دفتر،8 ساعت تنها خواهم بود و فقط از طریق تلفن با بیرون در ارتباطم

دفتر،مرکز شهر بود و وسط دود و صدا. پنجره ها کیپ تا کیپ بسته.محله نسبتا کثیف،محیط خاموش و بی صدا...

سلول انفرادی، به خودی خود،زندانه چون صدای انعکاس تنهایی تو تو ذهنت با روان پریشی ظهور میکنه...

به قدری این ساعتها احساس تنهایی میکردم که جونم داشت بالا میومد

یه روزایی باید میرفتم وزارت ارشاد مجوز کتاب بگیرم.

خوشحال بودم دارم میرم وارد چرخه روابط انسانی بشم!!

وحشتناک بود....یه سری وحشی بی سواد نشسته بودن پشت میز، مث سگ باهات برخورد میکردن.

ازینا که میگفتن: عه! کپی از کون پدرجدتون نیاوردین.برای هزارمین بار برید فردا بیایین.

یه سری کلاسای  فرهنگی آموزشی هم تو خود دفتر موسسه برگزار میکردن که در حد چس بود. ولی جلسه ای پونزده تومن میگرفتن!!

حقوقم قرار بود براساس وزارت کار، 700 تومن باشه که چون دو روز دانشگاه بودم، ته تهش 500 میگرفتم.

سر یه هفته، سبک سنگین کردم ببینم موندن بهتره یا رفتن...

ادامه ذارد

آبی گم شده...
ما را در سایت آبی گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mazgat2 بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 6:50